یه کلاغ رو نوکِ دیوار داره قارقار میکنه !
با صدای قارقارش دِه رُ خبردار میکنه !
میگه : « من رنگِ شبم اما شبُ دوس ندارم ،
این صدای منِ که خورشیدُ بیدار میکنه ! »
خروسای دِهِ ما عُمریه بیصدا شدن !
انگار از وحشتِ لحظههای ما جدا شدن !
دلِ من تنگه از این نِق زدنای کاغذی ،
خروسا جای خدا بندهی کدخدا شدن !
مگه میشه گندمُ تو خاکِ خشکُ تشنه کاشت ؟
مگه میشه این کلاغِ پَرسیاهُ دوس نداشت ؟
آی کلاغ ! بخون تا ما هم با تو همصدا بشیم !
نمیشه به جای خورشید سه تا نقطهچین گذاشت !
آی کلاغ ! بازم بخون از دلِ این شبای تار !
بخون از کدخدای خروسکشِ طلایهدار !
هیچکسی جای خودش نیست توی این بازارِ شام !
توبخون ، جای خروسا خورشیدُ بیرون بیار !
میدونم گذشتههات یه اَبرِ خاکستریه !
میدونم به چشمِ شب قارقارِ تو سَرسَریه !
اما خورشید که بیاد چشمارُ روشن میکنه !
دِه مالِ ما میشه ، این کدخدای آخریه !
مگه می شه گندم رو توی خاک خشک تشنه کاشت!
مگه میشه این کلاغِ پَر سیاهُ دوس نداشت ؟
آی کلاغ ! بخون تا ما هم با تو همصدا بشیم !
نمیشه به جای خورشید سه تا نقطهچین گذاشت...
.
شعری زیبا : یغماگلروئی
.
(سایت هواداران محسن چاووشی حتما سری بزنند)
محسن چاووشی در کنار هواداران
(به وبلاگ سخن دوست سری بزنید ، خوشحال میشم)
سلام...
نیمه شب سرد زمستانی..
کلاغ..
شعر بودنش را برای رهگذر همیشگی می خواند...
صبح سرد زمستانی..
مردم..
شوریده ای را دیدند که خیره به درخت قارقار می کرد
موفق باشی
ای نوشته آدمو به فکر میبره